بدون عنوان
خبر خبر خبر
29 اسفند 1خبراییه.نمی گم که.ولی همه دعوتید!
نویسنده :
مامان مهربون
21:26
حسنی نگو یه دسته گل
شلام به شيطونهاي خودمممممممممممممممممممم شلامممممممممممممممممم بوسسسسسسس بغلللللللللللللللللللللل فداي ني ني هاي شيطونم به به خانوم خانوماي خودم بوسسسسسسسسسسسسسس بغلللللللللللللللللللللللللللللللللللللللل چطولي خانومي فداي سه تاتون بشم اينم يه شعر خوشگل براي ني نيهاي خوشملم حسنی نگو یه دسته گل توي ده شلمرود حسني تك و تنها بود حسني نگو ب...
نویسنده :
مامان مهربون
19:56
بدون عنوان
عباس یمینی شریف من و ماه "اي ماه آسماني امشب شدي كماني مي آورد به دلها نور تو شادماني شبها مكن فراموش ما را ز پاسباني روز از تمام چشمان خود را كني تو پنهان خواهي ترا نبيند شب مي شوي نمايان پنهان چگونه ماند روي سفيد تابان آن دور دور از ما بي همنشين و تنها در آسمان گرفتي آن بالا بالاها جا تا آنكه از بلندي ما را كني تماشا؟ اي ماه شب پرستم من در پي تو هستم شبها به روي زيبات چشمان خود نبستم امشب كبوتري شو بنشين به روي دستم ا كم كمك كنم ناز با من بخواني آواز بازي كنيم و شادي با هم كنيم پرواز صبح سحر...
نویسنده :
مامان مهربون
12:25
چیزهایی هست که مهماند
مردی پسر تنبلی داشت که از زیر کار درمیرفت و همه چیز را به شوخی میگرفت. روزی او را نزد حکیم آورد و گفت: "از شما میخواهم به این پسر من چیزی بگویید که دست از این تنبلی و بیتفاوتیاش بردارد و مثل بقیه بچههای این مدرسه به دنیای واقعیت و کار و تلاش برگردد." حکیم با لبخند به پسر نگاه کرد و گفت: "پسرم اگر تو همین باشی که پدرت میگوید زندگی سخت و دشواری مقابلت هست. آیا این را میدانی؟" پسر تنبل شانههایش را بالا انداخت و گفت: "مهم نیست؟" حکیم با تبسم گفت: "آفرین به تو که چیزی برای گفتن داری. لطفاً همینی که میگویی را درشت روی این تخته بنویس و برای استراحت با پدرت چند روزی میهمان ما باش." صبح ...
نویسنده :
مامان مهربون
12:21
جوک
بچه ی شلوغ یک روز یک بچه خيلي شلوغ از مادرش اجازه می گیرد تا برود خانه دوستش و با بچه ها بازي کند. پس از چند ساعت برميگردد. مامانش مي پرسد: بچه آرامي بودي؟ پسرک مي گوید: بله مامان. حتي مامان دوستم از رفتن من خيلي خوشحال شد .مامان پسرک مي پرسد: از کجا فهميدي؟ پسرک مي گوید: آخر وقتي زنگ در خانه شان را زدم، مامان دوستم گفت : به به فقط جنابعالي را کم داشتيم . دزد هواپیما بچه: بابا, هواپيماي به اين بزرگي را چطور مي دزدند؟ پدر: اول صبر مي كنند برود بالا, كوچك كه شد بعد مي دزدنش !!!! سگ بیچاره يه نفر يه سگ فلج داشت، هر وقت دزد ميآمد، سگه رو ميگذاشته توي فرقون و دنبال دزده ميدويده ! قاضی و م...
نویسنده :
مامان مهربون
12:20
شعر مهدکودکم
الو مرکز به گوشم مگس رفته توی گوشم مگس کش رو بیارید مگس رو در بیارید ...
نویسنده :
مامان مهربون
12:17